در جست و جوی حقیقت(پارت 5)

آنچه گذشت:
دادم هوا رفت و افتادم روی زمین . با گوشه ی چشم دیدم که ایوان نشست کنارم و گفت : بهت که گفتم . بعد چاقو رو از پهلوم بیرون کشید و من از شدت درد بیهوش شدم .
زمان حال : ادامه ی داستان:
فردای آن شب .... ساعت 8:30 شب:
از زبان تیلز: رو به روی ساعت هی می رفتم و می آمدم . به ساعت نگاه کردم ... از 8 گذشته بود .
با خودم فکر میکردم کجا مونده که نمی یاد؟ اخه دیگه توی اون ساختمون زندگی نمیکنه و تا وقتی پول مورد نیازش رو جمع نکنه همینجا خونه ی خودم میمونه . دیگه کم کم نگران شدم اخه تو کجایی سونیک؟
با خودم گفتم: میدونی چیه؟ شاید فقط ... اضافه کاری وایستاده ... اره . همینه .(جلوی ساعت وایستادم و به عقربه ها نگاه کردم و ادامه دادم:) دو ساعت دیگه اضافه کاریش تموم میشه (خمیازه کشیدم و زیر لب گفتم :) برم بخوابم ... سونیک حواسش به خودش هست . رفتم تو اتاق و زیر پتو مچاله شدم و به خودم گفتم : اره بابا سونیک حواسش هست ... اون که مثل اسکلا نمیره توی کوچه ی تاریک و همونجا وایسته تا چند نفر گنده بیان و بدزدنش . بعد هم چشم هام رو بستم و خوابیدم .
ساعت 6 صبح ...... خونه ی تیلز
صبح از خواب بیدار شدم و با چشم های نیمه باز رفتم دست شویی ... صورتم رو شستم ... مسواک زدم بعد رفتم اشپز خونه و روی صندلی نشستم و منتظر غذا شدم .
با بی حوصلگی گفتم: سووووونیییک صبحانه کووووو؟ وقتی دیدم جوابی نمیاد بلند شدم و در یخچال رو باز کردم ... ولی به جز یک تن ماهی هیچی نبود . در یخچال رو بستم و با خودم گفتم: عجیبه! سونیک هیچ وقت بدون خداحافظی و صبحونه نمی رفت (شانه بالا انداختم و ادامه دادم:) شاید عجله داشته .
رفتم حاضر شدم تا برم یکم خوراکی (نا سالم) بخرم . همین طور که کفش هام رو پام میکردم زمزمه کردم: خدا کنه که دیگه اینبار در رو قفل کرده باشه ... همیشه بهش میگم موقع اومدن و رفتن در رو قفل کن . ولی کو گوش شنوا؟ احتمالا ... که نه حتما این بار هم درو باز گذاشته . دست گیره رو چرخوندم تا در باز بشه ولی باز نشد . برای یک لحظه فکر کردم در خراب شده ولی قفل بود .... وایسا ببینم .... قفله!!!؟؟ این یعنی ... یعنی دیشب سونیک نیومده خونه ؟!!
دستم رو از روی دست گیره بر میدارم و همون جا روی زمین میشینم .
سرم داره سوت میکشه ... هزار فکر و ذکر اومد تو ذهنم : سونیک کو؟ مرده؟ سرکاره؟ یا نکنه معجزه الهی شده و درو قفل کرده !! نه امکان نداره . چی شده پس؟ قلبم داشت ایست میکرد که سعی کردم خودم رو دل داری بدم: شاید فهمیده که باید در رو قفل کنه . (و به در نگاه میکنم) ناگهان یادم اومد که دیروز سونیک ...
نویسنده: بعد مدت ها .... میدونم رمان چرتیه ولی من می زارم همین طوری و امروز 2 پارت هم می زارم:) نظرتون؟
دیدگاه ها (۱۷)

در جست و جوی حقیقت (پارت 1-6)

هاناکو

چند تا تصویر از کاراکتر ها:

یک نکته درمورد رمانم:

رز سیاه صورتی ........... پارت چهارم

با نوری که خورد تو صورتم بیدار شدم رفتم سرویس بهداشتی کارای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط